سلام بچه ها اولا بزارید بگم خاک بر سرتون دوما بابا دیگه کنکور تموم شد چه وضعشه بابا امروز یه ساعت تنهایی وبلاگ رو تمیز کردم دیگه همه باید بیان ناسلامتی یه وبلاگ واسه خودمون گذاشتیم اونم اگه سالی یه بار بیایم ببینیم چه خبر شده اینجا
دیگه کم لطفی نبینم ها از این به بعد همه میان
دوباره خاک بر سرتون.................P.R
دلم گرفته... حالم خوب نیست. هوای گریه دارم. هوای شستن. خرد شدن. بریدن... دارم می شکنم اینجا بی تو... نمی توانم معنا... نمی توانم دیگر... نمی توانم...مگر چقدر تحمل دارد آدمی؟... چقدر صبوری باید که نشکند؟... بار اولم نیست... آخرین هم نیست بی شک... بارها و بارها و بارها شکستن را تجربه کرده ام بی حضور نازنینت...چرا خدا بر نمی دارد این فاصله ها را؟... به کجای این کره ی خاکی بر می خورد اگر من و تو کنار هم بنشینیم؟... چه می شود اگر با هم حرف بزنیم؟... لبخند بزنیم به همدیگر... چه می شود؟...
خسته ام... دست به دست خدا سپرده ام که زمین نخورم... بس است دیگر انتظار... بیا... من خسته ام...
سرکلاس دو خط سياه موازي روي تخته کشيد!! خط اولي به دومي گفت ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم ..!! دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي!!! در همان زمان معلم بلند فرياد زد : " دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند" و بچه ها هم تکرار کردند: ....دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند مگر آنکه يکي از آن دو براي رسيدن به ديگري خود را بشکند !!
نظر یادتون نره
یادمان باشد
(زندگی کتابي است پرماجرا ، هيچگاه آنرا به خاطر يک ورقش دور نیندازیم)
زندگي
به نام مهربانترین
همینطوری که تویه آینه نگاه میکرد متوجه شد که دیگه مویی روی سرش نمونده چند ماهی بود به خاطر توموری که توی مغزش بود شیمی درمانی میکرد توی سن شانزده سالگی تمام موهای سرش ریخته بود
کیفش رو برداشت باید به مدرسه می رفت
با خجالت وارد کلاس شد وقتی سرش رو بلند کرد اشک توی چشماش جمع شد
تمام همکلاسی هاش موهای سرشون رو از ته تراشیده بودن تا دوستشون تنها پسر بی موی کلاس نباشه
اینو نوشتم سلامتیه رفیق باوفا
یک داستان بسیار زیبا برای شما عزیزان در ادامه مطلب
دیدم جمع بچه ها جمعه
گفتم منم یه کاری بکنم کم نیارم(یاسر)
داستان اسمش هست (انتقام)
تو ادامه مطلب میتونید بخونید ممنون
سلام عزیزان راستش من خودم این مطلب رو خیلی دوست داشتم واسه همین گذاشتم تا شما هم ببینید
ولی چون یه خورده طولانی هستش در ادمه مطلب گذاشتمش حتما برید بخونید خیلی اموزندس
آرزو دارم چراغ دلهایتان گرم و پر نور و محفلتان شاد و دوستانه باد
به یاد داشته باشید...
«حالت خوبه؟...» دستم را پایین می آورم. پرده می افتد. نگاهش می کنم. تنها چند ثانیه کوتاه، رویم را برمی گردانم. فاصله می گیرم از وجودش. هر طرف میروم اما نگاهش را روی شانه هایم حس می کنم. «کجا فرار کنم از دست نگاهت؟» کجا پنهان شوم که در نگاهش نباشم؟
در روياهايم ديدم كه با خدا گفت و گو مي كنم.
خدا پرسيد: پس تو مي خواهي با من گفت و گو كني؟
من در پاسخش گفتم اگر وقت داريد.
خدا خنديد: وقت من بي نهايت است...
در ذهنت چيست كه مي خواهي
از من بپرسي؟
تعداد صفحات : 2